آرتی جانآرتی جان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

نفس دوباره

مامان تنبل* آرتی 18 ماهه

1393/4/30 16:40
نویسنده : مهسا
313 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

بالاخره این مامان تنبل بعد از قرنی اومده تا برات مطلب بنویسه ، ببخشید عشقم یه مدت خیلی سرم شلوغ بود کلاس های دانشگاه با درس ها و پروژه های سخت بعدش که امتحان ها شروع شد و خیلی دوران سختی بود البته با وجود عشقی مثل شما هیچ چیزی برام سخت و غیر ممکن نیست .

مامانی هم یه کم تنبلم البته یه کم نه خیلی !!!!!!!!!!!!!!!

خوب از کجا شروع کنیم خیلی وقته که برات ننوشم از فروردین ماه شروع می کنیم عید من و بابایی

برنامه های زیادی واسه تفریح داشتیم دوست داشتیم عید متفاوت تر تجربه کنیم خلاصه چند جارو برنامه ریزی کردیم بریم ولی لحضه آخر نظرمون عوض شد آخه همه می گفتن با بچه کوچیک سخته و گرما زده می شه دو نفری نمی تونید نگاه دارید و بچه زود مریض می شه خلاصه ما هم به خاطر عشقمون که اذیت نشه از تصمیممون منصرف شدیم بالاخره رفتیم شمال چون هم خانواده من و هم خانواده حمید همه  شمال بودن برامون راحت تر بودیم بالاخره بعد از کلی خرید عید و گرفتن لباس های خوشکل عید و شما 29 اسفند صبح ساعت 6 از خانه با خانواده حمید و خواهر همسر به سمت شمال راه افتادیم تو راه که خیلی خوش گذشت یه کم ترافیک بود بالاخره چند روزی شمال موندیم و واقعا بهمون خوش گذشت تو پرانتز بگم یه شبم تو ویلا جشن گرفتیم تا صبح زدیم رقصیدیم خیلی بهمون خوش گذشت شما که خیلی پسر خوبی بودی وقتی شب می رفتیم ویلا شام می خوردی و مثل فرشته کوچولو می خوابیدی اصلا ما رو اذیت نکردی روز ها که می رفتیم گردش و مهمونی .

خونه مادر بزرگ حمید خیلی با صفا بود روزا اکثرا اونجا بودیم و چند تا جوجه داشتن یه چوب بر می داشتی و اون طفلی ها رو دنبال می کردی وقتی آرتی کوچولو رو می دیدنن همشون فرار میکردن!!!!!!!!!!!!!!!!

 

خلاصه خیلی خیلی بهمون خوش گذشت .

بعد اومدیم تهران حمید چند روز رفت سر کار و یه روز صبح بهم زنگ زد گفت حاضر شید همه وسایلاتون جمع کنید با آرتی بیاید دنبالم از اینجا بریم مسافرت خلاصه اگه بدونی مامانی چطوری وسایلامون جمع کردم و آوردم تو ماشین پسر کوچولوی من هم خیلی با من همکاری کرد بعد آرتی کوچولو تا محل کار بابایی خوابید که مامانی راحت رانندگی کنه . بالاخره رفتیم دنبال بابا و ساعت یک را افتادیم .

رفتیم همدان زنجان سلطانیه تبریز مراغه این چند روزم خیل روزای خوبی واسمون بود ولی برگشتنی خیلی خیلی ترافیک بود و آرتی کوچولو تو راه خیلی گریه کرد دل پیچه داشتی مامانی خلاصه ما راه 3 ساعته رو حدود 8 ساعت تو راه بودیم .

اینم از تعطیلات عیدمون ببخشید عشقم زیاد یادم نیست .

اردیبهشت : حالا دیگه تعطیلات شروع شده و مامانی باید برم دانشگاه باز روزای سخت شروع شد ما آرتی کوچولو رو 3 روز تو هفته می بردیم تهران خانه مامان حمید اوایل با هم می رفتیم تهران که آرتی کوچولو تو راه حوس شیر نکنه چون عادت داشتی وقتی تو ماشین می نشستی شیر بخوری .

ما از خانه راه می افتادیم صبح ساعت7 می رفتیم شما رو می ذاشتیم تهران بعد من می رفتم اسلامشهر دانشگاه بعد عصری می اومدم تهران دنبالت بر می گشتیم خانه خلاصه روزهای پر مشغله ولی خیلی شیرین سپری می شد .

بعد دیگه امتحانای مامان شروع شد و از خاله خواهش کردیم بیاد شما رو نگه داره تا مامانی به راحتی برم دانشگاه و درس بخونم راستی آرتی به خاله میگه نانا،،،،،،،،، تو موقع امتحان نانا اومد و آرتی کوچولوی مامانی نگاه داشت و من می رفتم دانشگاه و شب ها تا دیر وقت درس می خوندم

ببخشید مامانی می دونم تو این مدت خیلی کم بهت رسیدم چون درس هام خیلی سخت بود تا جایی که وقتی کتابم می دیدی خودکار بر می داشتی خط خطی می کردی وقتی پشت میزم می نشستم آویزان می شدی می گفتی دیر دیر دیر دیر = شیر         خلاصه دوشت داشتی فقط باهات بازی کنم

عصر که می شد نانا شمارو می برد پارک بازی کنی و هر روز کلی خوراکی تو پارک برات می گرفت و بعد دو ساعت بر می گشتید . بیچاره نانا با قیافه درهم و لباسای خاکی می آمد خانه ، دیگه نایی براش از شیطونی شما نمی موند .

خلاصه دو ست نداشتی خانه بیای وقتی می آمدید یه سره می گفتی نا نا نانا پایک پایک تاب تاب

تازه وقتی حمید می آمد یه سری هم اون بنده خدا می برد پارک .

خلاصه با همکاری این دو بزرگ وار امتحان های بنده به پایان رسید .

فعلا برم مامانی بعد از شیطونی های این روزات می نویسم ......

عاشقتم ، همه زندگیمونی ............

 

پسندها (2)

نظرات (0)