آرتی جانآرتی جان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

نفس دوباره

تولد سیزده ماهگی

1392/11/30 19:05
نویسنده : مهسا
296 بازدید
اشتراک گذاری

روزها مثل برق و باد می گذرند و تو شیرین تر بامزه تر و شیطون تر از روز قبل و من و بابایی هر روز وابسته تر از روزهای قبل باورم نمی شه که پسرم الان 13 ماه از تولدش گذشته خیلی سریع اما شیرین بود .

همه روزها و لحضه ها با تو قشنگه حتی موقعی که ناراحتم با وجود تو همه چی شیرینه ...

حالا یه کم از شیرین کاریات تو این ماه بگم که وقتی بخونی خودتم خندت میگیره ...

وقتتی بابایی شب ها می یاد خانه همش دوست داری ما با هات بازی کنیم یه موقع اگه بخواهیم فیلم ببینیم میدویی میری دکمه ماهواره رو خاموش می کنی بدم جلوی تلوزیون روی میز تلوزیون میشینی که دیگه روشن نکنیم ...

وقتی آهنگ باب میلت پخش میشه اگه تو اتاقت باشی می دویی میای بیرون پاهاتو می کوبی زمین و با دهنت ن ن ن ن همراهی میکنی عاشق این کارتم ...

قربون این بوس کردنات بشم که وقتی از خواب بیدار می شی تا چشت به من میخوره بوسم می کنی وقتی آدم غریبه می بینی میدویی میای بغلم بوسم می کنی حالا نه یکی بلکه چندتا...

عاشق خانه سازی هات هستی البته برعکس با هم بازی میکنیم من درست می کنی بد تو دونه دونه جدا میکنی ماشین کوچولو هم دوست داری میگیری دستت میری رو مبل کنار اپن بازی می کنی ...

یه عروسک پسر داریم به اون می گی دادا= داداش دوسش داری تا می بینی بغل میکنی بد بوسش میکنی...

راه رفتن دیگه چی بگم می دویی هر جا می رم دنبالم می یای اگه هواست نباشه می دویی تو اتاق ها دنبالم می گی مامامامابامامابا.. به خاطر ورجه ورجه زیاد لاغر شدی عشقم...

هر روز با هم با توپ فوتبال بازی می کنیم نمی دونم بابایی می گه باهات بازی کنم تا عاشق فوتبال بشی میگه هر جور شده پسرم باید فوتبالیست بشه گفته هر چقدر بتونه برات تو این زمینه هزینه می کنه....

غذا خوب می خوری وقتی برات غذا میکشم خودت می گی ماش ماش عاشق ماستی مثل بابایی خوراکیاتم یاد گرفتی می ری تو ماشینت می شینی می خوری...

مامانی واست یه بولیز شلوار ورزشی مارک پوما گرفت خیلی بهت می یومد ولی همون روز بردی بولیز تو شومینه انداختی فدای سرت ....

تو این مدت مسافرتم رفتیم که خیلی خوش گذشت بهمون ...

هر روز با مامانی میریم پارک هم پیاده روی و هم هواخوری چند روز پیش یه گربه دیده بودی دویدی دنبالش منم به هوای اینکه نیوفتی بغلت کردم که آنقدر گریه کردی می خواستی بری گربه بگیری آخرش گربه از رو رفت....

روز تولد 13 ماهگی یه کیک گرفتیم و یه جشن سه نفره خیلی خوش گذشت ...

خلاصه تو این مدت که مامانی دانشگاه نمی رم بهمون بد نمی گذره ...

امیدوارم همیشه کنار هم خوش باشیم عشقممممممم...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

الناز
12 خرداد 93 15:22
سلام دوست عزيز! وبلاگ خيلي زيبايي داري! لطفا به منم سر بزن! و برام نظر بذار که بدونم اومدي! منتظرما! ---------------