آرتی جانآرتی جان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

نفس دوباره

روز دیدار

عزیز دلم مامانی قربونت برم امروز 20م دی ماه سال 1391 که بهترین روز واسه ماست قرار عشق زندگیمون ببینیم . پسرم اگه بدونی ما چه حسی واسه دیدنت داریم حتی یک دقیقه هم به اندازه یک سال می گذره نفس ها تو سینه واسه دیدنت حبس شده بالاخره ساعت 8 صبح همگی رفتیم بیمارستان لحظه قشنگی بود ولی خیلی مامانی استرس داشتم تا اینکه شما ساعت 11:30 مورخ20م دی ماه 1391 چشمای قشنگت و باز کردی و صدای گریت همه زندگی دوباره به ما بخشید حالا دیگه ثانیه های با تو بودن واسه ما اندازه  تمام دنیا ارزش داره . خداوندا با تمام وجودم تو را شکر می کنم تو که مهربانترینی تو را با تمام وجود می پرستم که این هدیه زیبارو به مابخشیدی پسرم من و بابایی تصمیم گرفتیم اسمت...
3 بهمن 1391

فقط 9 ساعت تا با تو بودن

حالا دیگه روز شماری جاشو به ثانیه هادا ده اگه خدا بخواد بخواد شما تا 9 ساعت دیگه چشمای قشنگت و باز می کنی و رنگ تازه ای به زندگی من و بابایی می دی امروز وقتی از خواب بیدار شدم یه حس عجیبی داشتم شاید گفتنش خیلی سخته ولی همش به این فکر می کردم که 9 ماه دو تا قلب تو یه بدن تپش داره حالا دیگه اون قلب کوچولو می خواد بیاد بیرون و مامانی سرش و بذاره رو سینش و صدای قلبش گوش کنه . خداوند عاشتق تمام زیبایی هایت هستم . پسرم فردا صبح قراره همه با هم بریم بیمارستان تا قشنگترین هدیمون از خداوند بگیریم ... به امید با تو بودن عاشقتم.... ...
19 دی 1391

شمارش معکوس

سلام پسرم دیگه شمارش معکوس برای دیدنت شروع شده من و بابایی برای دیدنت لحظه شماری  میکنیم که قشنگترین هدیه آسمونیمون و ببینیم پسرم قرار بود شما 20 دی ماه به دنیا بیای ولی دیروز آقای دکتر گفت که باید تا 24 م صبر کنیم . 4 روز دیرتر می بینمت دیگه حتی یک لحظه تحمل دوریت ندارو دوست دارم هرچی زودتر صدای قشنگت بشنوم دوران خیلی سختی بود ولی خیلی شیرین بود دوست داریم عزیزم ...
11 دی 1391

شب یلدا

جینگول مامان امسال شب یلدا با تمام یلداهای سال فرق می کنه چون یه فرشته کوچولویی بین ما هست . فرشته کوچولوی مهربان تویی مامان جان ، مهمون داشتیم خیلی خوش گذشت . به توام می دونم خیلی خوش گذشت چون شیطونیات زیاد شده بود انقدر به مامانی لقد زدی که داشتم بی هوش می شدم . سال بد قشنگتر از امسال  می شه چون شیطون کوچولو دیگه پیش خودمونه ...... عاشقتم ...
5 دی 1391

درد دل مامانی

اگه می گم که قول می دم همیشه باهات باشم اگه بگم که حاضرم فدای اون چشات بشم اگه بگم تو آسمون عشق من فقط تویی اگه بگم بهونه هر نفسم فقط تویی اگه بگم قلبمو من نذر نگاهت می کنم اگه بگم زندگیمو بذر نگاهت می کنم اگه بگم ماه منی هر نفس را ه منی اگه بگم بال منی لحظه پرواز منی  برام ماه شب های بی سحر می شی برام ستاره ماه سفر ولی بدون هر جا باشی یا نباشی مال منی تنها نفس منی........   ...
29 آذر 1391

سیسمونی جوجو

جوجوی مامانی امروز بالاخره و به امید خدا  با کمک مامان بزرگ اتاقت و چیدیم تختت و کمداتو ، همه اسباب بازیاتم چیدیم تو ویترین شیشه ای ، حالا خیالم راحت شد اتاقت خیلی خوشکل شده مامانی یه کم ناراحتم چون مامان بزرگ وقتی کاراش تموم شد رفت خانه بازم ما دوتا تنها شدیم . به امید روزی که جوجوی ما از اتاقش خوشش بیاد ...
29 آذر 1391

فیلم نفس دوباره...

1391/06/14 پسرم امروز من وبابایی باید بریم سونو 3D بالاخره بعد از یک کار پر مشغله و ترافیک زیاد ساعت 8عصر وارد مطب تو نیاوران شدیم نفسم تو سینه حبس شده حسه عجیبی برای اولین بار می خوام این فرشته ای کوچولو رو ببینم وقتی رو تخت رفتم و دکتر مانیتورو به سمتم آورد تا تو رو ببینم عجیبترین لحظه ای بود که توصیفش خیلی سخته بابایی هم جلوم رو صندلی نشسته داره نگاهت میکنه ... پروردگارا حالا می فهمم تو چقدر مهربونی یه جنینی که حالا دستاش پاهاش سرش همه اندامش تشکیل شده ... خیلی زیباست حالا همش تو شکم مامانی وول می خوری دکتر می گه وای چه پسر خوشکل و شیطونی ... بابایی فقط به تو نگاه می کنه و از اینکه این وروجک یه روزی باید بیاد و ... فکر می کنه خلاصه لحظه...
20 آذر 1391

وضعیت مامانی ...

پسرم مامانی تو یه شرکت داروسازی کار میکنه هنوز هیچی نشده مامانی خیلی ورم کردم خیلی ویار دارم هر روز صبح به سختی از خواب بیدار می شم این تهوع دیگه امان نمی ده وقتی ساعت 7 می رسم شرکت دیگه نمی تونم تحمل کنم 1 ساعت فقط ببخشید تو دسشویی بالا می آرم خلاصه بوی غذا خیلی اذیتم می کنه از طرفیم حرف های همکارام دیوانه ام می کنه (البته مهم نیست فرشته کوچولوی من ) که میگن وای چقدر چاق شدی ، وای چقدر ورم کردی ، وا چرا دیگ مثل همیشه شیک و خوش پوش نیستی .... هی انگار خودشون تا حالا باردار نشدن انگار چیز عجیبی ...... مهم نیست فقط مامانی خیلی راحت میگم وا چی مگه؟؟؟ خوب طبیعی دیگه ...  
20 آذر 1391

امروز چه روزی خدایا؟؟؟؟؟؟؟

1391/03/04 امروز پنج شنبه هست و من از صبح خیلی زیر دلم درد میکنه دیگه تحمل این دردو ندارم از طرفی هم دانشگاه هستم اسلامشهر نمیدونم اینجا کجا دکتر برم تا اینکه زنگ میزنم به علی دایی چون فقط اون به من نزدیک بهش می گم و دم ظهر میاد دنبالم تا با هم بریم دکتر و سونوگرافی ،  وقتی سونو شدم دکتر گفت باردارم چند لحظه از خود بی خود شدم انگار همه دنیارو بهم بخشیدن اولش شکه شدم باورم نمی شد خدایا این چه حسی مگه این چه هدیه ای که آدم و دگرگون می کنه ؟؟ خیلی خوشحال بودم نمی دونستم چطوری از تخت بلند بشم . وقتی بیرون اومدیم فقط دوست داشتم به بابایی خبر بدم . فرشته کوچولو باورت نمی شه وقتی می خواستم به بابایی بگم صدام می لرزید وقتی به بابا حمید زنگ زد...
20 آذر 1391