آرتی جانآرتی جان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

نفس دوباره

اولین دندان آرتی مامان !!!!!!!!

پسرم ، عمرم ، عشقم سه روز مونده به پایان شش ماهگیت که مامانی متوجه شدم دندان در آوردی . بالاخره این آب دهن ریختنات و گریه ها واسه خارش لثه پایان یافت و پیروز شدی یه دندان تیز کوچولوی سفید در بیاری . مامانی این خبر خوشو به همه دادم چقدر مامان جون با شنیدن این خبر خوشحال شد و قربون صدقه رفت . قراره من و بابایی واسه پسر خوشکلمون یه دندونک بگیریم البته فعلا یه جشن سه نفره چون دو روز دیگه ماه رمضان عزیزم . عاشقتم .
18 تير 1392

آرتی کوچولوی شاعر

سلام گل پسرم ا لهی مامانی قربونت برم که ثانیه به ثانیه زندگی ما با اومدنت قشنگتر و قشنگتر شده ، خندهات قشنگ گریه هات یه رنگه چشمهای معصومت دل مارو زنده می کنه الهی قربربونت بشم که چند مدل خنده و چند مدل گریه داری . مهمتر از همه وقتی از خواب بیدار میشی و مامانی صورت قشنگت و می شورم شرو ع می کنی به خواندن آواز بلند بلند ، زمانهایی که شاعریت شوکوفا میشه 1. وقتی جلو آینده خودت و می بینی 2. وقتی بابایی میاد خانه 3. وقتی وارد دستشویی و حمام می شی 4. وقتی مامانی ازت دور میشم الهی قربون صدای قشنگت بشم . شاعر کوچولوی من الان چند روزی یه تاب تو اطاقت وصل کردیم و واسه خودت صفا می کنی عاشق تاب خوردنی عسلی ولی انگار زیاد با رورورکت  حال نمی کنی ...
18 تير 1392

آتلیه با آرتی کوچولو

  الهی مامانی قربونت برم که امروز وقتی می خواستیم بریم آتلیه همه رو حسابی سر کار گذاشتی بعد از سفر طول و دراز در آتلیه ها بالاخره قسمت شد یه جا بریم از شیتونک مامانی عکس بگیریم من و بابایی خاله جونی رفتیم آتلیه بماند که کلا اونجارو بهم ریختی و بعد از چند بار شیر خوردن و خوابیدن بالاخره موفق شدیم عکس بگیریم . ...
5 خرداد 1392

شست پا!!!!!!!!

آرتی کوچولوی مامانی دو روزه که  به صورت مرموز و عجیب غریب به شست پاش نگاه میکنه . الهی قربون اون پاهای کوچولوت برم که دیشب خیلی سعی کردی تو دهنت بذاری تا نزدیک دهنت بردی ولی موفق نشدی سعی کن مامانی ناامید نشو بالاخره آرتی کوچولو تو این چند روز فقط در تلاش که انگشت شست تو دهن ببره . حالا کجاشو دیدی تازه آرتی زبل ما پستونکم می خورد . خاله جون الان چند روزی که مامانی امتجان دارم و نمی تونم به گل پسری برسم به شما خدمت مکنه توام که مامانی واسه خودت حال میکنی خلاصه خاله جونی با سعی و تلاش پستونک خوردنت به شما یاد داد .دستش درد نکنه. حالا بابا جونی و مامان جونی این همه راه آمدن تا آرتی کوچولوی مامانی رو ببین  . عسل مامانی دیگگگه... ...
30 ارديبهشت 1392

تولد چهار ماهگی

پسرک بامزه مامان و بابایی الهی قربونت بشم عزیزم امروز 20 اردیبهشت 4 ماهگیت تمام شد و به سلامتی وارد 5 ماهگی شدی هزار ماشالا شیطونک مامانی امروز من و بابایی رفتیم برات کیک خریدیم یه کیک خوشکل و خوشمزه ، سه تایی باهم پایان 4 ماهگیت و جشن گرفتیم خیلی بهمون خوش گذشت و در مورد شیطونک بازی های شما صحبت کردیم . اول اینکه خدارو شکرکردیم و بعد از شاهکارهای آرتی کوچولو صحبت کردیم : آتی کوچولو فقط دوست داره بشینیم باهاش صحبت کنیم اونم با صدای   بلند بخنده و واسه خودش حرف بزنه آرتی کوچولو عاشق حموم رفتن تو حموم شیطونیم می کنه .... آرتی دو روزه بر می گرده . عاشق این کارتم مامانی از ترسم دیگه نمی تونم حتی از کنارت دور بشم . آرتی کوچولو ...
23 ارديبهشت 1392

آرتی کوچولو مریض شده

آرتی کوچولوی مامان الان یک هفته است بیمارستان بستری پای کوچولوش آبسه کرده . الهی مامان فدات بشم و مریض بودنت نبینم . عشق مامانی زود خوب شو دوست ندارم در مورد مریض شدنت زیاد مطلب بنویسم عاشقتم ...
18 بهمن 1391

شاه کارهای آرتی

آرتی جان امروز حدودا دو هفته است که شما زندگی ما رو نورانی کردی الهی مامان قربون اون قلبت برم که با تپشش نفس ما رو تازه می کنه حتی مامان تحمل ندارم یک لحظه دوریت و تحمل کنم . الهی مامان قربون اون تحملت برم که حتی یک ثانیه تحمل گشنگی رو نداره تا مامانی بجومم انگشت کوچیکت و  می کنی تو دهنت . الهی مامان قربون این دستهای کوچیکت برم که وقتی می خوای شیر بخوری سفت انگشت مامان تو دستات سفت می گیری . الهی مامان قربون این پاهای کوچیکت برم که وقتی می خوای شیر بخوری پاهات و میذاری رو شکم مامانی . فرشته کوچولو عاشقتم ...
3 بهمن 1391

روز دیدار

عزیز دلم مامانی قربونت برم امروز 20م دی ماه سال 1391 که بهترین روز واسه ماست قرار عشق زندگیمون ببینیم . پسرم اگه بدونی ما چه حسی واسه دیدنت داریم حتی یک دقیقه هم به اندازه یک سال می گذره نفس ها تو سینه واسه دیدنت حبس شده بالاخره ساعت 8 صبح همگی رفتیم بیمارستان لحظه قشنگی بود ولی خیلی مامانی استرس داشتم تا اینکه شما ساعت 11:30 مورخ20م دی ماه 1391 چشمای قشنگت و باز کردی و صدای گریت همه زندگی دوباره به ما بخشید حالا دیگه ثانیه های با تو بودن واسه ما اندازه  تمام دنیا ارزش داره . خداوندا با تمام وجودم تو را شکر می کنم تو که مهربانترینی تو را با تمام وجود می پرستم که این هدیه زیبارو به مابخشیدی پسرم من و بابایی تصمیم گرفتیم اسمت...
3 بهمن 1391

فقط 9 ساعت تا با تو بودن

حالا دیگه روز شماری جاشو به ثانیه هادا ده اگه خدا بخواد بخواد شما تا 9 ساعت دیگه چشمای قشنگت و باز می کنی و رنگ تازه ای به زندگی من و بابایی می دی امروز وقتی از خواب بیدار شدم یه حس عجیبی داشتم شاید گفتنش خیلی سخته ولی همش به این فکر می کردم که 9 ماه دو تا قلب تو یه بدن تپش داره حالا دیگه اون قلب کوچولو می خواد بیاد بیرون و مامانی سرش و بذاره رو سینش و صدای قلبش گوش کنه . خداوند عاشتق تمام زیبایی هایت هستم . پسرم فردا صبح قراره همه با هم بریم بیمارستان تا قشنگترین هدیمون از خداوند بگیریم ... به امید با تو بودن عاشقتم.... ...
19 دی 1391